مرا دیوانه نامیدند...
به جرم دلدادگیهایم
به حکم سادگیهایم
مرا نشان یکدیگر دادند و خندیدند!!!
مرا بیمار دانستند...
برای صداقت در حمایتهایم
نجابت در رفاقتهایم
نسخه تزویر را برایم تجویز کردند!!!
مرا کُشتند و با دست خود برایم چالهای کَندند...
به عمق زخمهایم
به طول خستگیهایم
یوسف را در چاه انداختند و تیره پوشیدند!!!
منِ بیمارِ دیوانه٬نمیخواهم رهایی را از چاه تنهایی...
که مردن در این اعماق تاریکی٬به از با آدمکها زیستن در باغ رویایی...